داشبورد تیم های لیگ جت خراسان رضوی
داشبورد تیم ها
بوم های تفکر نقاد
مستند نگاری تیم ها
تمرین فهم روایت
محصولات روایی
تعداد کل تیم ها: 2773
تیم شهید آرمان علی وردی
0
5
نام شهر:
مشهد
نام مجموعه:
شاهدمعرفت
نام تیم:
شهید آرمان علی وردی
کد تیم:
21158
مفهوم
کلان روایت
پیشرفت ایران
پیام
(تصویر ذهنی مطلوب)
علی رغم تمام محدودیت ها و دشمنی ها، ایران در عرصه های مادی و معنوی پیشرفت کرده است.
هدف:
(چرا می خواهیم روایت کنیم؟)
مقابله با روایت دشمن که به دنبال ایجاد تصویری است که ایران و نوجوان ایرانی نه چیزی هست و نه چیزی خواهد شد.
مضامین:
مضامین پیشرفت مادی: پیشرفت علمی، پیشرفت نظامی، پیشرفت صنعتی و ...
مضامین پیشرفت معنوی: نوع دوستی، امنیت، تحکیم خانواده، دینداری و ...
سوژه
کشف و انتخاب سوژه:
درباره چه چیزی می خواهیم روایت کنیم؟ شرح دهید:
درباره خانمی که تحت تاثیر قرار گرفته خانواده و به علت نداشتن سواد رسانه ای نیمی از عمرش را تباه کرده است
مخاطب
مخاطب هدف
چه کسانی مخاطب هدف روایت هستند؟ مخاطب هدف را توصیف نمایید:
خانمی که روایت کننده ماجرا است خانواده ای که سعی در تحمیل حرف هایشان به خانم روایت کننده را دارند
روش
رویداد
موقعیت، زمان و مکان خلق روایت را شرح دهید:
در مرکزی ترین شهر ایران (اصفهان) از سال 1372 تا 1401
قالب روایت
یکی از چهار قالب ذیل را انتخاب نمایید:
کلیپ
توزیع و انتشار
کانال های توزیع و بستر انتشار روایت خود را شرح دهید:
در جمع های دوستانه، جمع های خانواده،
در رسانه های مجازی (ایتا، بله، تلگرام، شاد)
خرده روایت
شرح و پرداخت روایت
شامل زاویه دید، فضاسازی و پرداختن به جزئیات، شخصیت پردازی و ... شرح کامل دهید:
سلام اینبار میخوام براتون قصه یه دختر رنج کشیده رو بگم اینکه میگم رنج کشیده به این معنی نیست که توی این 21چیزی اذیتم کرده باشه یا یه مشکلات خانوادگی داشته باشم ولی توی این مدت کوتاهی که درونم انقلاب شده و فهمیدم تا الان توی چه تاریکی بودم به اندازه لحظه لحظه این 21 پشیمونم که چرا زودتر نفهمیدم و دنیا دنیا از دست خانوادم دلگیرم که چرا اونا که می دونستن به من نگفتن که چرا منو آشنا نکردن... که چرا گذاشتن منم انقد زود قضاوت کنمو همه چیو بهم نگفتن و فقط اون چیزایی که به تفع خودشون بود رو گفتن میخوام براتون قصه خودمو بگم، من، سارا صادق زاده. منی که تو کل عمرم دختری بودم که همیشه شال و مقنعه ام رو فرق سرم بود.. همیشه هر جایی که بودم اونی که نماز میخوند و روزه می گرفت رو به سخره میگرفتم.. همیشه موقع بحث سیاسی و اقتصادی ایران رو خرد و حقیر میکردم چرا که توی اون دوران ایران از نظر من یک کشور عقب مونده و به خصوص امل بود که خانما هنوزم چادر سرشون میکردن و آقایون سر یه رابطه ساده دختر و پسر قشقرق راه می انداختند آره من این بودم همینقدر غیر قابل تحمل و همینقدر غیر منطقی ولی بودم، بودم، بودم ام دیگه نیستم، نیستم، نیستم، نیستم... حالا منم شدم یکی از همون دخترای چادری و محجبه ای که اگه الان بگن برو بخاطر ایران خودتو فدا کن حتما این کارو میکنم.. قصه زندگی من از این قرار که من یه دختریم اهل اصفهان، 21 سالمه، دانشجوی رشته مهندسی عمران اصفهانم، تو یه خانواده بزرگ شدم که اصلا مذهبی نیست و هیچ اهمیتی به قرآن و ائمه و پیامبر نمیده من تا قبل اینکه دوباره متولد بشم و دوباره با خدای خودم انس بگیرم فکر میکردم که ما خانواده خلی سطح بالای هستیم از لهاز فرهنگ و سواد رسانه ولی الان تازه فهمیدم که سواد رسانه چیه و حداقل من یکی اصلا بلد نبودم من هروقت از خانوادم درباره پیامبرا، اما، خدا، چادر، حجاب داشتن یا قرآن می پرسیدم بهم میگفتن که اینا همش الکیه و بقیه از کاه کوه ساختن و نباید جادوی حرفا و کتابشون بشیم و خدای ما خدای عیسی ست و مثلا میخواستن که ما هم کم کم فرنگ زشت و زننده غرب رو کپی کنیم و منم بدون هیچ تحقیقی و بدون هیچ چون چرایی این پذیرفته بودم.. 20 سال با همین منوال عمرم تباه شد تا اینکه توی دانشگاه با دختری به اسم مهیا آشنا شدم مهیا یه دختر خیلی آروم و مهربون، چادری و با حجاب و البته از لهاز سطح دانش و اطلاعات عمومی و فرهنگ خیلی پر و اشباع بود. من روزای اولی که مهیا رو میدیم ندیده و نشناخته باهاش سر لج اقتادم و چون که دختر چادری و محجبه ای بو د به نظرم دختر خوب و درستی هم نبود و خانوادم بهم میگفتن تا میتونی از این آدم دوری کن که با حرفاش تو گول نزنه و لی وقتی یه چند ماهی گذشت و من با مهیا بیشتر آشنا شدم و حرفای بقیه بچه هارو دربارش شنیدم یه حسی زیر پوستی قلقلکم میداد که برم درباره چادرش، الگوش و خدا و پیغمبرش تحقیق کنم یه پروسه خیلی طولانی شد تحقیق درباره عقاید مهیا و وقتی که تصمیم گرفتم تا به یه نتیجه ای برسم و منم بشم یکی مثل مهیا که البته تو این دوران حساس زندگیم دوستای خوبم مثل مهیا و خیلی های دیگه کمکم کردن و من واقعا ازشون ممنونم تا اینکه توی بهمن ماه 19 سالگیم بالاخره تصمیم گرفتم از اونروز چادر بپوشم یه ساعتم رهاش نکنم حالا 2 سال گذشته و من اصلا از انتخاب از همه نظر ایده الم پشیمون نیستم و اتفاقا خیلی ام خوشحالم و از همه وجودم تشکر میکنم از مهی که بهار زندگی من بود