داشبورد تیم های لیگ جت خراسان رضوی
داشبورد تیم ها
بوم های تفکر نقاد
مستند نگاری تیم ها
تمرین فهم روایت
محصولات روایی
تعداد کل تیم ها: 2773
تیم شهید باکری
0
0
نام شهر:
مشهد
نام مجموعه:
بی بی فاطمه عاصمی
نام تیم:
شهید باکری
کد تیم:
19447
مفهوم
کلان روایت
پیشرفت ایران
پیام
(تصویر ذهنی مطلوب)
علی رغم تمام محدودیت ها و دشمنی ها، ایران در عرصه های مادی و معنوی پیشرفت کرده است.
هدف:
(چرا می خواهیم روایت کنیم؟)
مقابله با روایت دشمن که به دنبال ایجاد تصویری است که ایران و نوجوان ایرانی نه چیزی هست و نه چیزی خواهد شد.
مضامین:
مضامین پیشرفت مادی: پیشرفت علمی، پیشرفت نظامی، پیشرفت صنعتی و ...
مضامین پیشرفت معنوی: نوع دوستی، امنیت، تحکیم خانواده، دینداری و ...
سوژه
کشف و انتخاب سوژه:
درباره چه چیزی می خواهیم روایت کنیم؟ شرح دهید:
اعتکاف نوجوانان
مخاطب
مخاطب هدف
چه کسانی مخاطب هدف روایت هستند؟ مخاطب هدف را توصیف نمایید:
پدر و مادر نوجوانان یا والدین نوجوانان
روش
رویداد
موقعیت، زمان و مکان خلق روایت را شرح دهید:
میتوان در مساجد یا محله ها برگزار شود
قالب روایت
یکی از چهار قالب ذیل را انتخاب نمایید:
عکس نوشته
توزیع و انتشار
کانال های توزیع و بستر انتشار روایت خود را شرح دهید:
مدارس
گروه والدین در پیام رسان ها
خرده روایت
شرح و پرداخت روایت
شامل زاویه دید، فضاسازی و پرداختن به جزئیات، شخصیت پردازی و ... شرح کامل دهید:
صبح یک روز بهاری بود وآفتاب از شاخ و بر گ درختان نارون به درون اتاق می تابید.دو سال از آن حادثه تلخ می گذشت و زهرا همچنان در مرکز بهزیستی زندگی می کرد نه می دانست کیست وچه کاره است و اهل کجاست فقط در مدت این دو سال در کارگاه خیاطی مرکز کمی کار یاد گرفته بود و همانجا مشغول به کار بود وشبها نیز در خوابگاه مرکز با دختران همسالش زندگی می کرد.روزی زهرا همراه یکی از دوستانش تصمیم گرفتند برای خرید پارچه به بیرون از مرکز بروند کمی تا بازار نمانده به مسجد جامع رسیدند و هنگام عبور دیدند مسجد برعکس همیشه آن موقع روز؛خیلی شلوغ و قسمت خواهران رفت و آمد زیاد است.به یک باره توجه زهرا به آن طرف جلب شد.و به دوستش گفت مینا بیا برویم ببینیم آنجا چه خبر است گویا نذری می دهند مینا گفت:زهرا جان ما وقت زیادی نداریم باید تا ظهر بر گردیم مرکز.زهرا التماس کرد و گفت مینا جان زیاد معطل نمی کنیم فقط برویم جلو تر و از آن خانمها سئوال کنیم چه خبر است.به در مسجد رسیدند انگار یک نیرویی همانند یک دست نا مرئی زهرا را به سمت مسجد می کشید.رسید جلوی اتاقک پیش مسجد و پرسید خانم ببخشید چه خبر است این خانمها برای چه به اینجا می آیند.حاج خانمی که یک روسری سفید را زیر چانه اش سنجاق زده بودویک چادر مشکی سرکرده بود با مهربانی و خوشرویی گفت:دخترم ایام اعتکاف نزدیک است واین خانم ها اینجا می آیند تا هم ثبت نام کنند هم انشاالله به کمک هم مسجد را نظافت کنندتا سه روز اعتکاف در مسجد باشیم زهرا با خوشحالی وصدایی لرزان گفت ببخشید می شه اسم من را هم بنویسید مینا با عجله گفت زهرا پس مرکز چه؟باید اجازه بگیری زهرا گفت مینا من ثبت نام می کنم وسعی می کنم اجازه مرکز را هم بگیرم.بعد از ثبت نام هردو با عجله به سوی بازار رفتند و خریدکردند و زهرا آنجا یک روسری سفید خرید مینا با خنده گفت زهرامگه میخواهی بروی مکه زهرا با خوشحالی گفت چه فرقی می کند مسجد هم خانه خداست آره می خواهم بروم مکه روز اعتکاف فرا رسید زهرا از مسئول مرکز اجازه رفتن به مسجد را خواست مسئول با گشاده رویی گفت:زهرا جان مارا هم دعا کن انشااله آنجابروی وخودت راپیداکنی. سپس زهرا با کیف دستی کوچکی که توی آن چادر نمازو حوله وسجاده اش بود به راه افتاد هنگام ورود به مسجد قلبش پراز شادی واطمینان شد وتحولی عجیب در خود احساس کرد ودر گوشه ای از مسجد نشست وابتدا دو رکعت نماز تحیت مسجد خواند وسپس دستانش را بالابرد ودعا کرد وگفت:خدایا من خیلی تنهایم واینجا آمده ام تا در مقابل تنهائیت اقرار کنم که چقدرباعظمتی واینجا احساس می کنم از جاهای دیگربه تو خیلی نزدیکترم.خدایا مرا دریاب وبه من آرامش وقدرت ستایشت را عطا کن.ایام اعتکاف کم کم به پایان می رسید و زهرا یک آرامش عجیبی در خود احساس می کرد وسایلش را جمع کرد و با توکل به خدا خوابید تا صبح بعد از نماز صبح به مرکز برگردد.نزدیک نماز صبح بود که زهرا در خواب صدایی شنید که به گوشش خیلی آشنا بود آری صدای مادرش بود با مهربانی می گفت دخترم زهراجان هنوز آن گردن بندی را که پدرت برایت خریده بود رو داری.یادته دخترم اون سالی که دانشگاه قبول شدی برات خرید با شنیدن این صدا ناگهان زهرا چشمهایش را باز کرد وبا ناباوری دید دستش را روی گردن بند طلایش که اسمش روی آن حک شده بود گذاشته.و تمام گذشته اش به یادش افتاد که در دانشگاه تهران قبول شده و همراه خانواده اش به تهران می آمده تا ثبت نام کند که در راه ماشینشان تصادف کرده و او خودش را به بیرون پرت کرده بود و خانواده او در آتش سوخته بودند زهرا نمازش را خواندوبه مرکز برگشت مینا به طرف زهرا دوید و گفت سلام حاج خانم خوش آمدی زهرا با گریه گفت مینا جان خانم مدیر من فهمیدم کی هستم.تمام فامیلها و شهرم یادم آمد گرچه متاسفانه خانواده ام را در تصادف دو سال پیش از دست داده ام حتی تحصیلاتم را به خاطر آوردم باورتان میشه من دیپلم داشتم دانشگاه قبول شده بودم.اطرافیان با شنیدن حرفهای زهرا متعجب و خوشحال شدند و خانم مدیر تصمیم گرفت امکانات تحصیل و سفر زهرا به شهرش را فراهم کند سالها از آن ماجرا گذشت و هم اکنون زهرا یکی از کسانی است که هر سال در ایام اعتکاف در مسجد معتکف می شود و عقیده دارد زندگی دوباره اش را مدیون اعتکاف است و سعی می کند قدر پاکی و خلوص نیت اش را بداند و همیشه شکر گزار خدا باشد.